مجله سلام آنلاین طی یک مصاحبه کوتاه با ترانه سرا و شاعر جوان، مجید احمدی، از او در مورد خودش و علایقش پرسیدیم. پیشنهاد می کنیم در ادامه مصاحبه ما را با وی بخوانید و برای خواندن اشعار و ترانه هایش به سایت مجید احمدی به آدرس https://majid-ahmadi.ir مراجعه کنید.
مجید احمدی هستم، متولد چهاردهمین روز از تیر ماه سال هزار و سیصد و هفتاد و دو. پدر و مادری زحمتکش و مهربان دارم که پا به پای اتفاقات زندگیم همراهم بودند با تنها خواهری که همبازی کودکی و گوش شنوای درد دلهایم است. لیسانس مهندسی عمران دارم و به دلیل علاقهام به کامپیوتر دورههای مختلفی در این زمینه گذارندم.
از کودکی عاشق خواندن شعر بودم و از پانزده سالگی شروع به نوشتن شعر کردم چند سال بعد به صورت جدی زیر نظر اساتید شعر و ادب به گفتن شعر و ترانه پرداختم و در جلسات متعدد شاعران بزرگ کشورم شاگردی کردم.
در سال ۱۳۹۰ مجموعهای از ترانههایم به نام «لبخند مصنوعی» در سیزدهمین جشنوارهی جوان خوارزمی برگزیده کشوری شد و در جشنوارههای مختلف رتبه کسب کرد و انگیزهای در من به وجود آورد برای سرودن ترانههای جدید و بهتر و همکاری در آلبومهای مختلف موسیقی با خوانندههای متفاوت و چاپ مجموعه ترانههایم به نام «عاشقانهتر از باران» در انتشارات شانی که مورد اسقبال طرفداران ترانه قرار گرفت.
در کنار ترانه، غزل، رباعی، دوبیتی و شعر نو هم سرودهام که بزودی در مجموعهی جدیدی چاپ خواهد شد. بنده هماکنون بعنوان مجری در سازمانهای مختلف فعالیت دارم.
یکی از اشعار جدید مجید احمدی را در ادامه می خوانیم:
سایهاش بودم ولی از سایهام ترسید و رفت
بیوفا کفش فرارش را شبی پوشید و رفت
خندههایش جانِ من بود و جهانم را گرفت
پیش چشمش جان سپردم زیرِ لب خندید و رفت
مثلِ یک پروانهی زیبا پی گل بود و من
شمع بودم آمد و دور سرم چرخید و رفت
از همان اول به دنبال کسی آمد به شهر
از من ده کورهای نام و نشان پرسید و رفت
مثل ابری در دلِ عصرِ بهاری سایه کرد
بر کویرِ خشکِ قلبم اندکی بارید و رفت
تا به او گفتم طبیبی و مریضم کرده عشق
گفت بهتر میشوی و نسخه را پیچید و رفت
با منِ یک لاقبا آیندهای روشن نداشت
رِند بود و دل نداد این نکته را فهمید و رفت
او اگر آهسته هم میرفت بغضم میشکست
پس چرا پشت سرش در را به هم کوبید و رفت؟
و همچنین یکی از نوشته های ادبی مجید احمدی:
دلبرک دور از دنیای من!
به من امید بده بگو دوباره به این جهان باز خواهیم گشت و در یک عصرِ نمناکِ پاییزی که عطرِ پرتقال خیابان را برداشته است در انتهای انزوایمان یکدیگر را خواهیم دید و خواهیم بوسید و خواهیم داشت به من امید بده بگو آن روز مرا عاشقانهتر نفس میکشی و در چای هلی که برایم دم میکنی، عشق میریزی تا بنوشیم و به تماشای باران بنشینیم. بگو که قرار است دوباره ببینمت، دوباره بخواهمت.
لطفا به من امید بده مرا اینگونه رها نکن…