“مشت!” ما فرزندان تو هستیم، هر چند هزار آتش روشن می کنیم و در راه هستیم، باید شب در خانه پدر باشیم. نمی گویم آقای صدکا رفت ما را بغل کرد. مثل پدرم اول در را باز کن گوشت را بچرخان و بزن تا بگو گم شویم! “شب بیرون رفتن برایت خوب نیست.”
سلام آنلاین پلاس: اگر امروز در خانه یا محل کار نشسته اید و دلتان در حال و هوای مشهدالرضا (ع) است، دریغ نکنید. یک قلم و کاغذ بردارید و آنچه را که می خواهید برای اما عزیزتان بنویسید. مانند این 3 توصیف ساده که برای شما انتخاب کرده ایم:
حامد عسکری; شاعران و نویسندگان
هزار ماشاالله می تواند بازار باشد امام رضا می تواند بازار باشد. چون ما لجبازی نداریم، در صحن گوهرشاد برایمان یک نمازخانه نخواهیم داشت. می دانی امام رضا، ما مردم عادی هستیم، روی صندلی می نشینیم و سیگار می کشیم، دلتنگ خانه مان می شویم. آقا امام رضا! وقتی مردم عادی یک درخت طلایی را می برند و به زمین می افتند، مورچه ها نیز همان گیاه برنج را می چینند تا با همسران و فرزندانشان جشن بگیرند. آقا جان! ما مردم عادی با مورچه ها مبارزه نمی کنیم، چرا از من تشکر نمی کنید؟ چرا مورچه خوبی نیستی؟ مورچه خوش شانس بود که با ما بود و درخت طلایی را گرفت. تو یه آدم معمولی نیستی ولی من دو روزه زیر صندلی تو نشسته ام و پای قصر درخت آسمانی داری، نصفش کن، بگذار ارزشش را داشته باشد، می روم. با همسر و فرزندانم به قرآن تبریک می گویم که چیزی از شما کم نمی شود.
راستش می خواهم برای شاعرمان قصه بگویم وقتی شماره 051 یا 0915 در گوشی ماست، آدمی در دل است. اگر رنج ما فداکاری نباشد چه؟ برای قرآنی که برای شما زیبا نیست، سیا شما باشیم و شرط زندگی ما این باشد.
یک مشت! ما فرزندان تو هستیم، هر چند هزار آتش روشن می کنیم و در راه هستیم، باید شب در خانه پدر باشیم. نمی گویم آقای صدکا رفت ما را بغل کرد. مثل پدرم اول در را باز کن گوشت را بچرخان و بزن تا بگو گم شویم! شب بیرون رفتن برایت خوب نیست.
به من ربطی ندارد، معلمان، علما، بدهکاران، آنها هم به من سلام می کنند و من به شما می گویم از روزگار افتادم افتخار من است! قضیه ای که دیشب بهت گفتم هنوز در هواست، پدرم را هم اذیت می کند، هر چه زودتر بفهمی می شود یا نه، بدتر از خبر بد ندان. در ضمن این سفر عطر معمولی نداره، میدونم شرکت فرانسوی که عطر میده ما مردم عادی رو که عطر بهشتی نمیفهمیم تحریم کرده به مردم زمین بگید این عطر رو بخرین مست میشیم. آن فرش های نازک گلی در جلال سلطان تو نیست، هیچکس نمی تواند به نماز زانو بزند، ما را نابود کردی، بگذار با این ناسپاسان برگردیم.
فاطمه کارگر; دانش آموز 12 ساله.
سلام امام رضا من تو رو خیلی دوست دارم. من می خواهم وقتی بزرگ شدم خادم تو باشم. امام رضا وقتی به حرم شما می آیم احساس آرامش می کنم. من می خواهم سعی کنم اکنون خدمتگزار شما باشم. خداحافظ یا آهو ضامن…
عطیه همتی; روزنامه نگار
پیرزنی بی سواد گوشه ی حرم نشسته است. زیارت بلیت سبز را گرفت و باز کرد. با دقت به نوشته ها نگاه کرد و انگشت اشاره اش را زیر آنها گذاشت و با صدای بلند تلاوت کرد. وقتی نگاهش کردم خجالت چروکی روی صورتش ظاهر شد و خندید و گفت: دوست دارم زیارت نامه بخوانم اما بی سوادم. وقتی به این کلمات نگاه می کنم خوشحال می شوم. من می خواهم این چیزها را بگویم اما نمی توانم بخوانم! او چیزی را به من یاد می دهد که من نمی دانم. برخورد مؤمنی که می خواهد ولی نمی داند، اما اخلاق در سرش خواهد بود. روبروی قبله می نشیند. زیارت نامه را در دست گرفت اما نتوانست آن را بخواند. او گفت: «ببین، من از شما می خواهم از همان کلماتی استفاده کنید که بزرگان می خوانند. اقوام شما آواز می خوانند. اما نام من فقط به آنها می رسد و نعمت هایی را که به شما و خانواده شما برکت می دهد را توصیف می کنم. می خواهم زیارتنامه را کنار بگذارم و به سعادت پیرزن بیسواد تسلیم چشمان گود رفته اش شوم که خط به خط زیارتنامه ات را می خواند. پیرزنی که به من یادآوری کرد که گاهی بین آنچه دل میخواهد و آنچه بدن میتواند انجام دهد، فاصله است.
امروز که مسافران در 11 ذی القعده در هزار کیلومتری حرم سرسبز زائران حرکت می کنند. دور از دیوارهای سبز پنجره های آهنی؛ عاجزانه و ناخودآگاه دعا کردم. به ذکر دو نعمتی که در دعا مستجاب شده است بسنده می کنم. بینشون برام دعا کن
محمدتقی حاجموسی روزنامه نگار
من هرگز زیارت درستی نکرده ام. وقتی به حرم رسیدم زبانم بند آمده بود و نمی دانستم چه بگویم. زیارت و دعا می خواندم، اما هیچ وقت نمی دانستم مثل پدربزرگم که گوشه دارالزهد می نشست و چیزهایی می گفت که من نمی دانستم، چگونه به زیارت بروم. یا یک حاجی پاکستانی که چند ماه پیش نشسته بود و با چشمان اشک آلود صحبت می کرد و من فقط به او خیره شدم.
یا پیرمردی با صورت چروکیده و آفتاب سوخته و همیشه عرق بر سر دارد و وقتی وارد میدان انقلاب می شوند و پشت بام را می بینند چشمانشان پر از اشک می شود و لب هایشان تکان می خورد. انگار بعد از مدت ها عزیزشان را دیدند. من تا به حال مثل این افراد نبوده ام و بارها وقتی نزدیک حرم بودم به شمشیر و گردن بند و طلا توجه می کردم و یا سعی می کردم شعرهای روی در و دیوار بخوانم و همه اینها باعث شد متأسفانه برگردم. آن وقت این بار نتیجه نداد، نتوانستید بازدید کنید و فرصت را از دست دادید و این داستان بیش از 20 سال سابقه دارد.
همه اینها را می گویم تا بگویم نمی دانم. من هنوز بعد از 35 سال یاد نگرفتم چطور به شما سلام کنم. چه می شود اگر بخواهم خدمت کنم اما … این بهترین مادری است که تا به حال داشته ام، زیرا آن موقع من تو را داشتم. من تمام امیدم به “اما” است. می دانم که فرصت های زیادی را از دست دادم. میدونم خیلی اذیتت کردم میدونم بارها باهام قهر کردی اما…
من هزار امید دارم و هر هزار “تو”
انتهای پیام/